مونمدیا | زک اسنایدر از آن دسته فیلمسازهایی است که چه بخواهید، چه نه، نمیتوان بهراحتی نادیدهاش گرفت. کارگردانی که سینمایش نهتنها پرزرقوبرق، بلکه اساساً پُرادعاست؛ در بهترین و بدترین معانی کلمه. او از آنجاست که فریمها را به تابلو تبدیل میکند، دوربین را در اسلوموشن غوطهور نگه میدارد و قهرمانانش را در قامت پیامبران مدرن به تصویر میکشد؛ پیامبرانی با عضلات برآمده، ریشهای تراشخورده و مونولوگهایی که انگار مستقیم از دل کلاس فلسفه سال دوم دانشگاه بیرون آمدهاند.
در روزگاری که سینمای میناستریم در تلاش است تا همهچیز را سادهتر، سریعتر و قابلهضمتر کند، اسنایدر درست در جهت مخالف پارو میزند. در دنیای او، هر نگاه باید پرمعنا باشد، هر نور خورشید باید از زاویهای خاص بتابد، و هر لحظهای باید این احتمال را داشته باشد که به نماد تبدیل شود، نمادی از خدا، مرگ، رستگاری یا حتی فقط یک وزنهبرداری سنگین.
هدف این یادداشت، تحلیل ساده چند تکنیک کارگردانی یا بررسی حاشیههای مرسوم نیست. قرار است تصویری ساخته شود از جهانبینی خاص اسنایدر؛ از دنیایی که قوانین خودش را دارد و برای ورود به آن باید همزمان به زبان کامیکبوکها، عهد عتیق و دفترچه خاطرات یک نوجوان در حال کشف هستی مسلط بود. دنیایی که نه فقط در فرم بصری، بلکه در محتوا، در ساختار دیالوگها، و حتی در نحوه واکنش دادن مخاطب به خودش، چنان منسجم و همزمان تناقضآلود است که بیشتر شبیه یک جهان موازی سینمایی عمل میکند.
در این یادداشت، چهار بُعد اصلی این جهان بررسی میشود: فرم، محتوا، دیالوگها و بافت اجتماعی پیرامون اسنایدر و آثارش. این چهار محور تلاش میکنند تا در کنار هم تصویری روشنتر ارائه دهند از اینکه چرا سینمای او اینقدر دو قطبی است، چرا گروهی آن را ستایش میکنند گویی با یک متافیزیک سینمایی طرفاند، و چرا گروهی دیگر آن را به چشم یک خودنمایی تصویری بیش نمیبینند.
به هر حال، وقتی کارگردانی پیدا میشود که جدیترین سکانسهای آخرالزمانی را با نریشنهایی شبهکتاب مقدسی و موسیقی ارکسترال پیش میبرد، نمیتوان فقط با معیارهای رایج به سراغش رفت. باید کمی فاصله گرفت، کمی دقیقتر نگاه کرد و شاید چند بار نفس عمیق کشید. چون در دنیای زک اسنایدر، حتی یک مشت ساده هم آنقدر کند و سنگین فرود میآید که انگار خود زمان باید مکث کند تا تأثیرش را بفهمیم.
زیباییشناسی بصری؛ زمانی که دوربین عاشق میشود!
زک اسنایدر، پیش از آنکه فیلمساز باشد، تصویرساز است؛ تصویرسازی وسواسی که به قاب سینمایی همانقدر عشق میورزد که یک نقاش کمالگرا به بوم خالیاش نگاه دارد. در دنیای او، فریم صرفاً وسیلهای برای انتقال روایت نیست؛ خودش روایت است. هر نما باید آنقدر دقیق، پرجزئیات و خوشچینش باشد که اگر دیالوگها را خاموش کنیم و موسیقی را قطع، تصویر هنوز بتواند برای خودش خط داستانی مستقلی تعریف کند (ترجیحاً با نور آسمانی و پسزمینهای خاکستری.)
در دورانی که بسیاری از فیلمها تصویر را در خدمت پیشبرد قصه میخواهند، اسنایدر با خونسردی مسیر معکوس را انتخاب کرده: این قصه است که باید خود را با حالوهوای تصویر وفق دهد. اگر شخصیت در آستانه تصمیمگیری است، پس لابد باید نور از آسمان بشکند، ذرات معلق در فضا برق بزنند و دوربین با حرکت آهسته به سوی چهره مضطربش زوم کند، تا تأکید شود که این لحظه، لحظهای است مهم، تاثیرگذار و شاید حتی آخرالزمانی.
رنگ در سینمای او نه ابزار، بلکه بیانیه است. اگر فضا سرد است، پس واقعاً باید آبی-خاکستریِ یخچالپسند همهجا را بپوشاند. اگر لحظهای حماسی در راه است، پس باید آسمان آتش بگیرد، زمین بدرخشد و پوست شخصیتها زیر فیلتر طلایی برق بزند. نورپردازی هم با واقعیت قهر کرده. حتی اگر قهرمان فقط در حال نوشیدن قهوه باشد، باز هم نور باید از پنجرهای خیالی بتابد، طوری که گویی او همین حالا جهان را نجات داده و حالا، به پاس این افتخار، آفتابِ آفرین بر صورتش افتاده است.
اما ستون فقراتِ این زبان بصری، چیزی نیست جز همان عنصر جنجالی همیشگی: اسلوموشن. در سینمای اسنایدر، اسلوموشن نه یک ترفند، که یک آیین مذهبی است؛ نوعی تقدیسِ لحظه، دعوت به مکث، انگار که زمان موظف است در برابر عظمت قهرمان یا بار فلسفی صحنه سر خم کند. گلولهها باید در میانه هوا تفکر کنند، مشتها باید با تأمل فرود آیند، و حتی یک شنریزه، اگر لازم باشد، آنقدر آهسته به زمین برسد که مخاطب فرصت کند معنای هستی را مرور کند و برگردد.
در این میان، دوربین هم فقط یک ناظر بیطرف نیست. شریک ماجراست. خودش را قاطی اتفاق میکند، شور دارد، عاشق میشود. از کف زمین به آسمان میپرد، در چشمها زوم میکند، سر میچرخاند، در میدان نبرد میچرخد، گاه انگار مست است، گاه شوقزده، و گاهی صادقانه میخواهد خودش را هم در قاب جا بدهد تا فریاد بزند: “ببین چی ساختم!”
اما این زیبایی پُرشکوه، گاه بهایی هم دارد. وقتی همهچیز در خدمت زیبایی بصری قرار میگیرد، محتوا گاهی در سایه میماند. داستان زیر بار جلوهها گم میشود، حسها جایشان را به ژست میدهند، و تماشاگر ممکن است بعد از دو ساعت شکوه تصویری، سالن را با چشمانی خیره، ذهنی درگیر، اما دلی کمی خالی ترک کند، مثل کسی که به تماشای یک اجرای ارکستر سمفونیک رفته، اما وسطش یادش افتاده شام نخورده.
با این حال، نمیتوان انکار کرد که زک اسنایدر یکی از معدود فیلمسازان میناستریم است که جسارت بصری و مهمتر از آن، امضای بصری دارد. او تصویریترین کارگردان میناستریم آمریکاست؛ کسی که حتی منتقدانش هم میدانند وقتی فریم اسنایدر روی پرده ظاهر میشود، هیچکس آن را با کس دیگری اشتباه نمیگیرد. فیلمهایش شاید همیشه موفق نباشند، اما همیشه مشخصاند. همیشه اسنایدریاند.
و همینجاست که تناقض شیرین سینمای او آشکار میشود: فیلمهایی که همیشه در آستانه عظمتاند. گاهی تا سر حدِ اغراق و خودشیفتگی میروند، گاهی درخشان و مسحورکنندهاند، اما هرگز بیهویت، بیحوصله یا بیتفاوت نیستند. در جهان اسنایدر، حتی یک ایستادن ساده هم باید معنا داشته باشد. حتی اگر آن معنا فقط این باشد که مردی، زیر نور طلایی، با اخمی فلسفی، آماده است جهان را نجات دهد، آن هم به آهستگی.
درونمایههای تکرارشونده؛ خدایان، قربانیان و مردان گمشده
در جهان اسنایدر، قهرمان بودن شغل سادهای نیست. اینجا کسی با یک خفاشنما شدن یا شنلپوشیدن قهرمان نمیشود. قهرمان واقعی، یا خدای تبعیدی است که از بهشت اخراج شده، یا انسانی فرسوده که بیاجازه دارد بار خدایان را به دوش میکشد. اگر هم بین این دو سرگردان باشد، مطمئن باشید چیزی در درونش شکسته، له شده یا به شدت در حال تحمل زخم نمادین است آن هم وقتی که ترجیحاً با فک تراشخورده، شانههای پهن و چشمهایی که انگار پنج قرن تاریخ بشر را بلعیدهاند همراهیاش میکنند.
اسنایدر عاشق اسطورهسازی است؛ اما نه آن اسطورههای نرم و استعاری که در زیرلایهها پنهان میشوند. نه. اسطورههای او با نئون ساخته شدهاند، با نور پسزمینه، با رعد و برق. قهرمانانش بیشتر از آنکه آدم باشند، ایده و نماد هستند. پیکرههایی که باید نگاهشان کنی، تعظیم کنی، و بعد تازه از خودت بپرسی: «من دقیقاً باید با این آدم همذاتپنداری کنم؟»
سوپرمن، دیگر پیامآور امید نیست؛ مسیح مدرنی است که در جهانی بیایمان گیر کرده، بیشتر به صلیب کشیده میشود تا پرواز کند. بتمن، نه یک کارآگاه، بلکه یک جنگجوی خستهای است که بیشتر از آنکه به قانون فکر کند، به شب و خشم و زخمهایی که جوش نمیخورند فکر میکند. اینجا عدالت همیشه پشت ابر است، و قهرمانان نه برای پیروزی، که برای بقا میجنگند. بقا در جهانی پر از سوءتفاهم، طرد و درد بیپاداش.
اما اسنایدر به ابرقهرمانها محدود نمیماند. در Sucker Punch، دخترانی با لباسهای جنگی، همزمان در میدان نبرد، دیوان روانی و ذهن خودشان میجنگند و باز هم قربانیاند. در Army of the Dead، حتی مزدوران هم چیزی شبیه به جنگاوران غمزدهاند؛ آدمهایی که با گلوله میزنند اما هنوز زیر بار شکستهای شخصیشان نفس میکشند. اسنایدر استاد خلق شخصیتهایی است که با یک دست تفنگ گرفتهاند و با دست دیگر، گذشتهای تراژیک را حمل میکنند.
نکته مهم این است که این تمها پراکنده نیستند. سینمای اسنایدر مثل یک منظومه فکری منسجم است: تکرارِ معنا، نه از سر تنبلی، بلکه به خاطر یک دغدغه جدی. در هر فیلم، ردپای همان ایدهها هست: نبرد انسان و خدا، سقوط قهرمان، قربانیشدن در جهانی ناعادلانه، و تلاش برای معنا بخشیدن به پوچی. گاهی این مضامین ژرف و تکاندهندهاند، گاهی شعاری و گلدرشت، اما همیشه متعلق به یک ذهن واحدند، ذهنی که بیشتر به تصویرسازی ایده فکر میکند تا شخصیتپردازی کلاسیک.
منتقدان، این رویکرد را بارها کوبیدهاند: شخصیتهای اسنایدر بیش از آنکه باورپذیر باشند، انگار از موزه بیرون آمدهاند؛ مجسمههایی عبوس، ایستاده در طوفان، بیآنکه کسی دقیقاً بداند چرا باید برایشان اهمیت قائل شود. اما طرفدارانش دقیقاً همین را نقطهی قوت میدانند: اسنایدر، برخلاف موج کلی سینمای پاپکورنی، هنوز درباره ایمان، شکست، و ارزش مبارزهای بینتیجه حرف میزند. هنوز سعی میکند در میان انفجار و شلیک و اسلوموشن، درباره چیزی عمیقتر از پایان دنیا بپرسد.
درنهایت، او فیلمسازی است که نمیخواهد شما فقط نگاه کنید؛ میخواهد باور کنید، تردید کنید، درگیر شوید، حتی اگر معنای نهایی آنقدرها هم روشن نباشد. چون برای اسنایدر، مهم نیست که جواب را پیدا کنیم؛ مهم این است که هنوز کسی جرئت میکند سؤالهای بزرگ بپرسد.
زبانی برای اسطورهها، زبانی علیه واقعیت
زبان سینمایی زک اسنایدر فقط یک ابزار نیست؛ یک جهانبینی است. او نهتنها در تصویر، بلکه در دیالوگنویسی، تدوین، و حتی در سکوت بین دو انفجار، دنبال شکوه و عظمت است. اگر کریستوفر نولان میخواهد تماشاگر را به فکر وادارد، و جاس ویدون میخواهد تماشاگران را بخنداند، اسنایدر میخواهد به تماشاگر یادآوری کند که این تصویرها، این واژهها، دارند درباره چیزی بزرگ صحبت میکنند، چیزی ورای روزمرگی، چیزی اسطورهای.
در فیلمهای او، شخصیتها عادی حرف نمیزنند. جملههای سادهای مثل «بیا بریم» یا «باید زودتر بجنبیم» در دنیای او جایی ندارند. در عوض، شخصیتها طوری حرف میزنند انگار دارند سرنوشت تمدنی گمشده را شرح میدهند. حتی وقتی قرار است فقط در را باز کنند، لحنشان شبیه کسی است که دارد طوماری مقدس را تلاوت میکند.
برای برخی، این سبک الهامبخش است: گویی وارد جهانی شدهای که در آن، همهچیز معنا دارد، حتی مکثها. اما برای برخی دیگر، این لحن بهشدت جدی و سنگین، نتیجهای جز خنده ناخواسته ندارد. چرا همه باید طوری حرف بزنند انگار وسط نبرد نهایی خیر و شر هستند؟ چرا هیچکس نمیتواند صرفاً خسته باشد؟
با این حال، باید انصاف داشت که اسنایدر استاد هماهنگکردن تصویر و کلمه است. دیالوگها در فیلمهایش بهندرت اضافیاند. آنها یا شخصیت را توصیف میکنند، یا مفهوم مرکزی فیلم را پررنگتر میسازند. اسنایدر بهجای آنکه چیزی را توضیح دهد، ترجیح میدهد آن را احساسپذیر کند. توضیح نمیدهد که چه اتفاقی افتاده؛ حس میکنی که چیزی مهم، دردناک یا عظیم در جریان است، حتی اگر دقیقاً نفهمی چیست.
اما این انتخاب، گاهی هزینه دارد. روایتهای او گاهی در میان استعارهها و جملات سنگین گیر میکنند. شخصیتها تبدیل میشوند به صداهایی بیچهره که فقط قرار است جملههای مهم بگویند. مسیر داستانی، زیر فشار شکوه کلمات کمر خم میکند و گاهی، همهچیز بیشتر شبیه پوستر تبلیغاتی یک اسطوره گمشده است تا یک قصه واقعی.
اسنایدر و لشکر شیفتگانش
زک اسنایدر اگر چیزی را بهخوبی بلد باشد، فقط اسلوموشن و قاببندی حماسی نیست؛ بلکه هنر جلب وفاداری است. وفاداری نه از جنس تحسین خاموش، بلکه از نوع فریاد در توییتر، هشتگ در ترند جهانی، و پلاکاردهایی که جلوی دفتر استودیوها بالا میروند. اسنایدر، برخلاف بسیاری از فیلمسازان مستعدی که اسمشان در میان عموم غریبه است، برای میلیونها مخاطب، نه فقط یک کارگردان، بلکه یک نماد است؛ قهرمانی از دل حاشیه که علیه بدنه فاسد هالیوود برخاسته. حداقل تصویری که طرفدارانش از او ساختهاند، چنین است.
اما چرا؟ چرا فیلمسازی که آثارش اغلب با نقدهای سرد و متوسط مواجه میشوند، چنین پایگاه پرشور و مقاومی دارد؟
اول از همه، او استاد خلق حس حماسه است. فیلمهایش (از 300 گرفته تا Zack Snyder’s Justice League) نه صرفاً روایت، که تجربهاند. تجربهای بصری که تماشاگر را غرق در ابهت، نور، خون، و شعار میکند. برای بسیاری از هواداران، دیدن آثار او مثل تماشای افسانهای معاصر است؛ جایی میان اسطوره و موسیقی متن متال. گاهی روایت و منطق در این میان گم میشود، اما حس باقی میماند. حس اینکه در حال تماشای چیزی بزرگ هستی، حتی اگر ندانید دقیقاً چیست.
دوم، اسنایدر خودش را بیرون از حلقه قدرت معرفی میکند. مردی که میخواست روایت خودش را از عدالتطلبی بسازد، اما استودیوها جلویش ایستادند. پس از نسخه تدوینشده Justice League در سال ۲۰۱۷ که توسط جاس ویدون تکمیل شد و با واکنش منفی هواداران مواجه گردید، اسنایدر عملاً به نماد مقاومت علیه سیستم بدل شد. طرفدارانش با راهاندازی کمپین #ReleaseTheSnyderCut عملاً تاریخ سینما را تغییر دادند؛ حرکتی که ابتدا تمسخر شد، اما بعدتر به تحقق نسخه چهارساعته Zack Snyder’s Justice League در سال ۲۰۲۱ منجر شد. حتی بنرهایی در میدان تایمز نیویورک اجاره شد، کمپینهای خیریه به نام دختر فقید اسنایدر راه افتاد، و هشتگها، تا مدتها از صدر توییتر پایین نمیآمدند.
این حرکت فقط بازیابی یک فیلم نبود؛ یک جنبش بود. حرکتی جمعی که هوادارانش آن را نهتنها دفاع از فیلم، بلکه دفاع از خالقش میدانستند. احیای یک اثر، برای آنها به معنی پسگرفتن یک روایت مصادرهشده بود.
بعدتر، کمپینهای #RestoreTheSnyderVerse و فشار فزاینده هواداران برای به رسمیت شناختن آثار اسنایدر، نشان داد این کالت فقط یک موج زودگذر نیست. در مراسم اسکار ۲۰۲۲، فیلم Army of the Dead ساخته اسنایدر به عنوان فیلم محبوب هواداران انتخاب شد؛ انتخابی که از دل رایگیری گسترده در فضای مجازی پدید آمد و اهمیت بیسابقهای یافت. همچنین، Zack Snyder’s Justice League نیز در بخش آرای مردمی اسکار مورد استقبال قرار گرفت و در سایت IMDB به عنوان برنده این بخش ثبت شد. این دستاوردها، فراتر از موفقیتهای صرفاً سینمایی، به تجلی هویتسازی و انسجام فندومی بدل شدند که از دل شبکههای اجتماعی برآمده و حالا حتی مرزهای صنعت سینما را هم درنوردیدهاند.
با این حال، هر کالت و هویتی جنبههای تاریک خودش را هم دارد. منتقدان معتقدند که این جنبشها گاهی تبدیل به دیکتاتوری هواداران میشوند که خواستههای بخش کوچکی از مخاطبان را به سطح تصمیمگیریهای بزرگ استودیوها میرسانند.
شبکههای اجتماعی سوخت این ماشین هستند. ردیت، یوتیوب، و توییتر محل استقرار ارتشی مجازیاند که برای هر نقد منفی، پاسخ تحلیلی و برای هر حمله، هشتگی آماده دارند. مرز بین مخاطب و مبلغ برداشته شده است؛ آنها نهتنها فیلمها را تماشا میکنند، بلکه بخشی از کارزار ادامهدارشان برای بهرسمیت شناختن «حق اسنایدر» هستند.
در نهایت، محبوبیت زک اسنایدر را نمیتوان صرفاً به کیفیت بالا یا پایین آثارش گره زد. سینمای او، بستر شکلگیری یک هویت شده؛ هویتی که علیه جریان غالب، علیه منتقدان، و حتی علیه واقعگرایی رایج در سینمای ابرقهرمانی شورش میکند. برای هوادارانش، او یک پرچمدار است؛ کسی که نشان میدهد میتوان جهانهایی ساخت که منطق روایی را قربانی عظمت بصری میکنند، و همچنان طرفدار داشت.
دوگانهای به اسم زک اسنایدر
زک اسنایدر را نمیشود با معیارهای معمول قضاوت کرد؛ نه آنقدر بینقص است که در موزه بزرگان آویزانش کنند، نه آنقدر پوچ که بایگانیاش کنند. او جایی در میان این دو ایستاده، در خاکستریترین نقطه طیف، جایی بین اسطورهسازی و اغراق، بین فرمگرایی خالص و شلوغکاری کنترلنشده.
برای بعضیها، او نقاشی بزرگی است که از دور باشکوه می زند و از نزدیک، پر از لکههای گیجکننده می باشد. اما همین نقاشی، هنوز هم چشمها را میگیرد. چون نیاز داریم کسی به ما بگوید جهان، بزرگتر، پررنگتر، باشکوهتر از چیزی است که هست؛ حتی اگر واقعاً اینطور نباشد.
اسنایدر فیلمسازی است که یا معبد میسازد، یا ویرانه. چیزی به اسم میانه در کارش نیست. یا انتخاب اول است، یا آخرین گزینه. در زمانهای که بیشتر فیلمها تلاش میکنند به مذاق همه خوش بیایند، او در مشت خودش مانده: لجوج، پرمدعا، و سرسخت.
سینمای او را نمیشود با خطکشهای رایج ارزیابی کرد، چون به زبانی دیگر حرف میزند؛ زبانی که گاهی افسونگر است، گاهی توخالی، ولی همیشه با صدایی بلند و مطمئن. و راستش، خیلیها حتی همین را هم ندارند.
شاید رمز بقای او همین باشد: باور بیوقفه به دنیایی که ساخته، حتی وقتی دنیا دیگر باور ندارد. شاید تماشای فیلمهایش مثل شرکت در آیینی است که معلوم نیست آخرش ایمان میآوری یا فرار میکنی. اما اگر مانده باشی، لابد چیزی در آن بوده. چیزی که، حتی در میان اغراق و دود و نور، هنوز هم تو را وا میدارد بایستی، نفس بکشی، و فکر کنی: شاید این، همان سینمایی است که باید حسش کرد، نه قضاوتش!